Review&Review
By Khalil Paknia |
Sunday, October 24, 2010
شعرهای عاشقانهی ریموند کارور- ترجمه: کوشیار پارسی نوشته شده در 2007 به وسیلهی خلیل پاکنیا | ویرایش در دفتر شعر All of Us [همهی ما]، از ریموند کارور که به سال ۱۹۹۶ منتشر شده است، یک شعر- نثر[Some Prose on Poetry] آورده شده است. در این شعر- نثر با ریموند کارور هژده ساله رو به روییم که آن زمان ازدواج کرده و خرج زندگیش را با بردن دارو از داروخانهای در یاکیما [Yakima]، شهرکی در نزدیکی واشینگتن شرقی درمیآورد. روزی باید دارو را به خانهی مرد بسیار پیری میبرد که از او خواست تا در اتاق پذیرایی منتظر بماند که چک حواله را بنویسد. در همه جای اتاق، کتاب پخش و پلا بود و قفسه کتابی نیز در اتاق وجود داشت. این نخستین بار بود که کارور جوان قفسه کتاب میدید. روی میز و میان کتابها، مجلهای با نام غریب ِ شعر [Poetry] وجود داشت. کارور آن را برداشت و برگ زد. نوشته است که با ولع مجله را برگ زده و بعد کتابی برداشته که پر از شعر و نوشته بوده و تکههایی را خوانده است. وقتی پیرمرد برمیگردد، مجله و کتاب را به کارور میبخشد و میگوید: “Maybe You’ll write something yourself someday, if you do, you’ll need to know where to send it.” [شاید روزی خودت هم بنویسی، اگر بنویسی باید بدانی به کجا بفرستی.]میدانیم که بعد چه شد. کارور نیز دانست. اما این جملهی کارور را که از آن دیدار نوشته، دربست باور دارم: I didn’t know just what, but I felt something momentous happening. [نمیدانستم چه، اما احساس کردم که چیز مهمی دارد اتفاق میافتاد.]بیست و هشت سال بعد، به سال ۱۹۸۴، کارور نخستین شعرهاش را برای مجلهی شعر فرستاد. آن زمان تجربهی زیاد زندگی را پشت سر گذاشته بود. زندگی نویسندهی مشهور داستان کوتاه، آدم الکلی، اهل ِ به هم زدن رابطه با زنان، خروس جنگی ِ بزن بهادر. شش سال بعد به او هشدار داده شد: اگر اینگونه پیش برود، بیش از شش ماه زنده نخواهد ماند. کارور نوشخواری را کنار گذاشت و یازده سال دیگر زیست. تا آخرین دم ِ زندگی نوشت، حتا به زمانی که تومور مغزی داشت و سه چهارم ریهاش در چنگال ِ سرطان بود. میان سالهای ۱۹۸۳ و ۱۹۸۹ –سال ِ مرگ او- که در دفترهای ( Fires,۱۹۸۳) ،(Where Water Comes Together with Other Water,۱۹۸۵)،(Path to the Waterfall,۱۹۸۹) – پس از مرگ منتشر شدند. شعر کارور، درست مثل داستانهاش به شفافیت بلور و همزمان به تمامی نفوذناپذیرند. خواندن ِ کارور دانستن ِ این است که مطلب از چه قرار است و مطلب از چه قرار است برای هرکسی قابل بازشناسی است. نومیدی، اندوه، عشق، وجد و خلسه و زیر این آسمان کبود هیچ چیز تازهای نیست. اما در هر جملهش احساس میکنی که چیزی بیش از آنی هست که میخوانی. به گمان من، دلیلاش این است که کارور با شرح ِ دقیقی که میدهد، ارزش هرچیزی را به آن بازمیگرداند. نامهی نوشته شده با پر ِ مرغ ِ زرین پر به دستمان میرسد. بازش که میکنیم، دیدار تازهای داریم با یادهامان از عشق و میدانیم، به دقت، که چه اندازه یک دیگر را دوست داشتهایم و میداریم.به پندار ِ کارور هر شعری عاشقانه است. این گفتهی او با نگاه سرشار از عشقاش به جهان پیرامون اثبات میشود. حتا در ژرفترین گاه ِ سقوط به الکل نیز نگذاشت تا این نگاه، تیره و مات شود. نفرت، نیز ناسازگاری و بیزاری هرگز در او خانه نیافت. شفقت همیشه و در هر حال حضور دارد و همیشه خواستن و نیاز به این که در سر ِ دیگری چه میگذرد. تس گالاگر [Tess Gallagher] بیوهی کارور در درآمدش بر دفتر شعر All of Us [همهی ما]، به سطری از یکی از شعرهای کارور اشاره میکند که کارور خوشهی نارس گندم میخورد تا درک کند که غازهای جوان چرا این همه چریدن دوست دارند. این کار کارور نشانهای از زندگی خود او نیز دارد. در شعرهای عاشقانه نیز تلاشی از همین دست دیده میشود برای کشف ِ راز ِ عشق. و نیز البته راز ِ خود ِ شعر. همزمان شعرهای او ابراز عشقاند، به شعر، و نیز به عشق. ماه مه ۲۰۰۶ هنوز هم به جست و جوی شماره یک حالا که پنج روز است رفتهای، هر چه بخواهم سیگار میکشم، هر جا که بخواهم. نان سوخاری درست میکنم و با مربا و گوشت دودی خوک میخورم. وقت به بیهودهگی میگذرانم. به خودم میرسم. اگر حالاش را داشته باشم در ساحل قدم میزنم. و حالاش را دارم، تنها و انباشته از یادهای جوانیم. آدمهایی که بسیار دوستام میداشتند. و او که بیش از هرکسی دوستاش میداشتم. یکی پس از دیگری. با خودم میگویم که درست همان کاری را میکنم که میخواهم حالا که رفتهای! اما یک کار نمیکنم. در بسترمان بی تو نمیخوابم. نه. این را بی تو بر خود روا نمیدارم. میخوابم به هرجای لعنتی که بخواهم- جایی که بی تو بهتر میخوابم و نمیتوانم آن گونه که میخواهم در آغوشت کشم. بر راحتی ِ شکستهی اتاق ِ کارم. روزهای کهنه نشسته در برابر تلهویزیون چرت میزدی اما هنوز به بستر نرفته بودی که زنگ زدی. خوابیده بودم یا نیمخواب، به گاهی که زنگ تلفن به صدا درآمد. میخواستی بیشتر بگویی از جشنی که گرفته بودی. و اینکه جای مرا خالی کرده بودید. گفتی، درست مثل گذشته، و خندیدی. غذا وحشتناک بود. وقتی غذا سر میز آمد همه بدمست بودند. همه از جشن راضی بودند، عالی، محشر، بی نظیر، تا که کسی نامزد ِ دیگری را با خود به بالا برد. بعد کسی کارد برداشت. اما تو رفتی در برابر آن مرد ایستادی وقتی داشت به بالا میرفت و حرف زدی باش و به پاییناش کشاندی. گفتی به زحمت جلوی فاجعه را گرفتی، و باز خندیدی. دیگر به یاد نمیآوردی از آن پس چه روی داد. آدمها بارانیشان را برداشتند و رفتند. باید چند دقیقهای در برابر تلهویزیون به خواب رفته باشی زیرا وقتی سرت داد کشید که براش نوشیدنی بیاوری، بیدار شدی. به هرحال، تو در پیتزبورگی و من اینجا، در شهرکی آن سوی کشور نشستهام. هرکسی از زندگیمان بیرون رفته است اکنون. میخواستی زنگ بزنی و احوال بپرسی. و بگویی که به من فکر میکردهای، و به گذشته. و بگویی که دلت برام تنگ است. در آن دم باید به سالهای گذشته فکر میکردم و آن زمان که تلفنها با صدای زنگشان میلرزیدند. و به آدمهایی که صبح زود وحشت زده به در میکوبیدند. به وحشت دورن اعتنا نکن. به یاد آوردم، شامهای پرگوشت را. کاردهای نهاده در اینجا و آنجا به انتظار پوسیدن. رفتن به بستر و آرزوی بیدار نشدن. گفتی، دوستات دارم، برو [Bro] و بعد هق هق کردیم. گوشی را چنان نگه داشتهبودم که انگار بازوی یار بود. و میخواستم دعا کنم برامان که دستانام را دور تو حلقه کنم، معشوقهی کهن. من هم دوستات دارم، برو این را گفتم، و آنگاه گوشی را گذاشتیم. عصر در حال نوشتن، بی نگاه کردن به دریا، احساس کرد نوک ِ قلماش دارد میلرزد. مد از ساحل ِ شنی فراز آمد. اما این نیست. نه، به این خاطر است که زن همان دم برهنه پا به اتاق میگذارد. خوابالود، و دمی سرگشته بی که بداند کجاست. موی پیشانیاش را تاب میدهد. با چشمان بسته و سر به زیر افکنده بر توالت مینشیند. پاها از هم باز. او را میبیند از لای در. شاید به یاد میآورد آن چه را که امروز صبح روی داد. زیرا دمی بعد یک چشم باز میکند و نگاهی به او. و شیرین لبخند میزند. خیابان اتحاد: سان فرانسیسکو، تابستان ۱۹۷۵ آن روزها هنوز به جایی میرفتیم. آن یکشنبه عصر اما آرام بودیم. نشسته به دور میز، نوشیدن و گپ خودمانی. جشنی که گه گاه دست میداد از آن جمعهی سال پیش. آن گاه که وقتی معشوق ِ همسر ِ گای* او را از آپارتمان بیرون انداخت، آمد بالا. ناسلامتی، جشن تولد گای نزدیک است. هفتهای یکدیگر را ندیدهاند، چیزی از این دست. گای او را در آغوش میکشد، اندکی، چیزی براش میریزد. جایی براش سر میز دست و پا میکند. هر کسی میخواهد بداند حال زن چطور است و غیره و غیره. اما زن محل نمیگذارد. به این الکلیها. به روشنی حالش بد است و مثل همیشه حاضر در جمعی ناجور. میخواهد بداند، گای لعنتی کدام گوری بوده است؟ جرعهای مینوشد و نگاهی به او میاندازد انگار که مغزش از کار افتاده. جوشی بر چانهش میبیند، موییست رشد کرده در زیر پوست اما پر از چرک و بد شکل. زن در حضور همه میپرسد: “کُس ِ چه کسی رو این اواخر لیس زدی؟” با نگاهی از خشم به جوش ِ چانهی او. مست بودم و به یاد ندارم او در جواب چه گفت. شاید گفت:”نمیدونم کی بود؛ اسمش یادم رفته.” چیزی با زرنگی. به هرحال، زنش چیزی تاولگون داشت، شاید تبخال، بر گوشهی لب، پس بهتر بود دهاناش را ببندد. بعدهم مثل همیشه پیش میآید: گرفتن دستان یکدیگر و خندیدن، مثل ما، به چیزی اندک یا هیچ. بعدتر، در اتاق نشیمن وقتی فکر کرد هر کسی برای خوردن همبرگر بیرون رفته است، کیرش را ساک زد جلوی تلهویزیون. و گفت:”از ته قلب، حرومزاده!” و عینک از چشماش برداشت. عینک به چشم داشت وقتی با او عشق ورزید. به اتاق رفتم و گفتم:”دوستان این کارو با هم نکنین.” محل نگذاشت و از خود نپرسید من از زیر کدام سنگی پیدام شده. تنها چیز که گفت:”کی از تو چیزی پرسید، ولگرد عوضی؟” گای عینک به چشم گذاشت. شلوار بالا کشید. همه به آشپزخانه رفتیم و چیزی نوشیدیم. چیزی دیگر. و اینگونه جهان از عصر به درون شب رفت. * Guy برهنههای بونار* همسرش. چهل سال آزگار نقاشیش را کشید. همیشه همان. برهنهی آخرین نقاشیش همان نخستین برهنهی جوان است. همسرش. آنسان که او جوانی ِ زن را به خاطر داشت. زمانی که جوان بود. همسرش در بستر. برابر ِ آینه بر میز آرایش. برهنه. همسرش با دستهاش زیر پستانها در حال نگاه به باغچه. خورشید که گرما و رنگ میبخشد. هر چیز زندهای در رشد تمام. او جوان و لرزان و آن همه خواهان. وقتی زن مرد، زمانی به نقاشی ادامه داد. چند منظره. بعد مُرد. و کنار ِ او به خاک سپرده شد. همسر جوانش. * Bonnard رقص گام آهسته* صبحهای درخشان. روزهایی که بسیار میخواهم و هیچ. تنها همین زندگی، و دیگر هیچ. و با این همه آرزو میکنم تا کسی به دیدار نیاید. اما اگر کسی آمد، امیدوارم که او باشد. با ستارههای الماس بر نوک کفشهاش. دختری که دیدم گام آهسته میرقصید. رقصی کهن. رقص گام آهسته. میرقصید آنسان که باید رقصیده میشد. به شیوهی خود. * Minuet، رقص گام آهستهی متداول در سدههای ۱۷ و ۱۸ میلادی بهترین وقت ِ روز شبهای سرد ِ تابستان. پنجرهها باز. چراغها روشن. میوه در ظرف. و سر ِ تو بر شانهی من. این خوشترین لحظههای روز. با نادیده گرفتن سحرگاهان، البته. و زمان ِ پیش از نهار. و پایان ِ عصر، و غروبها. من اما شبهای تابستان را دوست میدارم. فکر میکنم، بیشتر حتا، از همهی زمانهای دیگر. کار روز انجام شده. و کسی دستاش به ما نمیرسد. یا نیز هر زمان ِ دیگری. دیروز دیروز زیرجامهی پشمین ِ مرد ِ پیر را پوشیدم. راندم تا انتهای ِ جادهی یخبسته و دمی گذراندم با هندیشمردگان ِ ماهیگیر. آب تا بالای چکمههام میرسید. چهار مرغابی دم نیزهای دیدم بر فراز ِ نهر در پرواز. چه فرقی میکند که فکرم جای دیگری بود و درست نشانه نرفتم. یا که جورابهام یخ زده بود. مثل همیشه دست خالی ماندم و دیر به نهار رسیدم. میشد بگویی روز ِ من نبود. اما بود! میتوانم جای دندانهای او را در همان شب نشان دهم. کبودی ِ امروز ِ لبهام، به یادم میآورد این را. انتظار به چپ در بزرگراه و سراشیب ِ تپه. جاده دو شاخه میشود. باز به چپ. سمت ِ چپ برکهای است. مستقیم برو. نرسیده به انتهای جاده راه دیگری است. همان را بگیر و نه راه ِ دیگری را. وگرنه، زندگیت برای همیشه ویران خواهد شد. کلبهای چوبی میبینی با بامی فروریخته، در سمت ِ چپ. آن خانه نیست. خانهی بعدی، درست پس از سربالایی. خانهای با درختان ِ پر میوه. آنجا که فلوکس، یاس ِ زرد و همیشه بهار میرویند. خانهای که زن بر درگاه ایستاده با آفتاب در موهاش. همانی که همیشه به انتظار ِ توست. زنی که دوستات میدارد، و میتواند بپرسد: “کجا بودی؟” دو جهان هوای سنگین با رایحهی زعفران، بوی خوش ِ زعفران، میبینم که خورشید ِ لیمویی پنهان میشود، آبی ِ دریا به تیرهگی ِ زیتونی میرود. پژواک ِ نور را از آسیا میبینم، به گاهی که نازنین ِ من در خواب میجنبد و نفس میکشد و باز میخوابد، بخشی از این جهان که جدا میشود از آن. واژهی عشق نمیآیم اگر صدام بزند حتا اگر بگوید دوستت میدارم، به ویژه همین، حتا اگر سوگند بخورد که این همه هیچ نیست جز عشق عشق. نور ِ این اتاق همه چیزی را میپوشاند یکسان؛ حتا بازوم سایهای نمیاندازد، نیز همان که روشن شده از نور. اما واژهی عشق- واژه تیره میشود، سنگین میشود و به لرزه میافتد، میخورد، ارتعاش و تشنج یافتن ِ راهی بر این برگ ِ کاغذ تا که به آرامش برسیم در گلوی شفافاش و هنوز جدا، درخشان، باسن و ران، موی رهای تو که درنگ نمیشناسد. به جست و جوی کار همیشه قزلآلای رودخانه خواستهام برای صبحانه. ناگاه، راه ِ تازهای مییابم در رسیدن به آبشار. شتاب میکنم. بیدار میشوم، زنم میگوید، داری خواب میبینی. اما وقتی میخواهم برخیزم خانه کج میشود. کی خواب میبیند؟ زنم میگوید، عصر است حالا. کفشهای تازهم، براق، به انتظار ِ من بر درگاه. انگشتان ِ پا این پا تنها آزارم میدهد. پاشنه، قوس، مچ – خلاصه راه رفتن برام دردناک است. بیش از همه انگشتاناند که به درد سرم انداختهاند. این “انگشتان ِ پا” با هماین نامی که دارند. به راستی! دیگر لذتی نمیبرند از رفتن به تشت ِ آب داغ، یا در جوراب ِ کشمیر. جوراب ِ کشمیر، بی جوراب، دمپایی، کفش. نوار ِ مچ بند ِ محکم – هیچ کدام فرقی نمیکند برای این انگشتان ِ لعنتی. شل ِ و افسرده به چشم میآیند حتا، انگار کسی مادهی مخدر تزریقشان کرده باشد. خم میشوند بی جان و گنگ، چیزی بی خاصیت. چه مرگشان است اینها؟ به چه دردی میخورند این انگشتان که دیگر هیچ جنبشی ندارند؟ اینها انگشتان مناند؟ یادشان رفته زمان ِ خوش ِ گذشته، که چهگونه میزیستند؟ همیشه سر فراز میکردند، با نخستین آهنگ ِ رقص. نخستین به پایکوبی ِ شادان. نگاهشان کن. نه، ولشان کن. نمیخواهی که ببینیشان، حلزونهای بیغلاف را. تنها با درد و زحمت زمان ِ گذشته را به یاد میآرند زمان ِ خوش گذشته. شاید میخواهند به تمامی از گذشته ببُرّند، دوباره آغاز کنند، به زیر خاک روند، تنها زندگی کنند در خانهی بازنشستهگی جایی در درهی یاکیما (Yakima). اما زمانی بود که از انتظاری کش و قوس میآمدند به سادگی خم میشدند از لذت در سادهترین انگیزش، از خُردترین چیزی. حس ِ پیراهنی ابریشمین در انگشتان، مثلن. صدایی دلنشین، لمس ِ پشت گردن، حتا نگاهی گذرا. یکی پس از دیگری. صدای پاشنهی کفش که در میآمد از پا، باز شدن دکمهی پستانبند، لباس که میسُرید از تن بر کف ِ سرد ِ چوبین. نامه عزیزم، خواهش میکنم آن دفترچه یادداشت را که روی میز ِ کنار تخت گذاشتهام برام بفرست. اگر روی میز نباشد، حتمن زیر آن است. یا حتا زیر تخت! یک جایی باید باشد. اگر دفترچه یادداشت نباشد، بی گمان چند سطری است که روی کاغذ ِ جدا نوشتهام. اما میدانم که باید باشد. راجع به همان چیزی است که از دوست پزشکمان، روت[Ruth]، شنیدیم دربارهی آن پیرزن هشتاد و چندساله، “کثیف و پوشیده از چرک” – واژهگان پزشک- که آن قدر به خود نرسیده بود که لباسهاش به تناش چسبیده بود و کمکهای اولیه باید اول آن را از تن جدا میکرد. مدام میگفت:”شرمندهام. ببخشید.” بوی بد ِ لباس چشمان ِ روت را میسوزاند. ناخن ِ انگشتان ِ پیرزن چنان رشد کرده بود که خمیده بود بر انگشتان. میجنگید برای نفس کشیدن، چشماناش از ترس به قفا میرفت. اما هنوز جان ِ آن داشت که سرگذشتاش را برای روت بگوید. تازه کار خیابان مدیسون [Madison Avenue] بود و وقتی برای رقصیدن به فولیس برژه [Folis Bergére] در پاریس رفت، پدرش او را از ارث محروم کرد. روت و چندتایی از کارکنان کمکهای اولیه خیال کرده بودند هذیان میگوید. اما پیرزن نام پسر ِ راندهشدهش را گفت که همجنسگرا بود و میخانهی همجنسگرایان همان شهر را داشت. پسر همهی حرفاش را تایید کرده بود. همهی حرفهای پیرزن حقیقت داشت. بعد ایست قلبی گرفت و در آغوش روت مرد. اما میخواهم ببینم چه چیز بیشتری از شنیدههام یادداشت کردهام. میخواهم ببینم که آیا دوباره ممکن است آفریدن تصویری از شصت سال پیش، آنگاه که زن ِ جوان ِ زیبا، ثابت قدم، با عزم ِ موفقیت در فولیس برژه، سوار کشتی شد در له هاور [Le havre]، تا برقصد و همزمان بپرد، لباس ِ پَر بپوشد و جوراب توری، برقصد و برقصد، بازو به بازوی زنان ِ جوان ِ فولیس برژه دهد، جسورانه راه برود در فولیس برژه. شاید در همان دفترچه یادداشت جلد آبی باشد، که تو به من دادی، وقتی از برزیل بازگشتیم. میتوانم دستخط خودم را ببینم کنار ِ نام ِ اسب ِ مسابقه در میدان ِ رو به روی هتل: لرد بایرون. اما آن زن، نه کثافت، مهم نیست، حتا اگر وزناش سیصد پاوند بوده باشد. برای حافظه مهم نیست که چه چیزی زنده است و تن چه رنجی میکشد. روت وقتی دوران دانشجوییش را به یاد میآورد، تعریف میکرد “وقتی به عنوان دانشجویان جوان به دستان ِ جسدی خیره بودیم، چیزی از هویت فهمیدم. آنجاست انسان، بلندترین انسان، دستان…” و دستان ِ زن. یادداشتی برداشتم، انگار بتوانم ببینم، آنگاه، دستاناش کنار ِ باسن ِ لاغرش قرار گرفت که روت رها کرده بود، و پس از آن دیگر نمیتوانست از یاد ببرد. مرغ ِ زرین پر
|
| |||